دين، هنر، و معناي زندگي
آرش نراقي
"دين، هنر و معناي زندگي" عنوان سخنرانياي بود که در دسامبر 2104 و در جمع دانشجويان دانشگاه پرينستون مطرح شد. اين سخنراني پس از مکتوب شدن به تأييد دکتر آرش نراقي رسيد و اکنون متن تأييد شده آن با اندکي تأخير از زمان سخنراني در اختيار خوانندگان دين آنلاين قرار ميگيرد:
گذشتگان ما کمتر با تجربه اي به نام «بحران معنا» روبرو بودند. شايد يکي از مهمترين دلايل آن، سيطر? تفکر ديني بر زندگي انسان در عصر پيشامدرن باشد. دين براي گذشتگان سرچشمه معنابخشي بود. اما در روزگار مدرن، اقتدار تفکر ديني تاحدّ زيادي به چالش کشيده شده است، و بنابراين، بشر مدرن مي کوشد سرچشمه هاي بديلي براي معنابخشي به زندگي خود بيابد، و مستقل از دين هستي خود و جهان پيرامون اش را معقول و معنادار کند.
«بحران معنا» در عصر مدرن لزوماً به اين معنا نيست که بشر ديگر نمي تواند به زندگي اش معناي تازهاي ببخشد. به نظرم «بحران معنا» براي بشر مدرن بيشتر به اين معناست که معاني پيشين ديگر مسلّم و بديهي نيست. کلانروايتهاي ديني که پيشتر يگانه کالاي بازار معنابخشي بود، در روزگار مدرن در بهترين حالت فقط يکي از مجموعه کالاهاي متنوعي است که در بازار معنابخشي به ما عرضه مي شود. يعني در روزگار مدرن دايره گزينههاي ما فراختر شده است. اما تنوع گزينه ها لزوماً به معناي گسترش دايره انتخاب نيست. بلکه در بسياري موارد، وقتي که گزينههاي پيش رو متکثر ميشود، امکان انتخاب تنگتر ميشود تا آنجا که ممکن است فرد از بازار مکاره معاني رنگارنگ تهي دست بازگردد و نتواند از ويترين معاني متکثر يکي را برگزيند.
(?)
در فرهنگ يونان باستان و نيز در متن اديان توحيدي تقدير انسان و معناي زندگي او در اين جهان در قالب پارهاي کلانروايتها بازگو مي شد. براي مثال، داستان خلقت آدم، فقط داستان آفرينش آدم نيست. اين کلانروايت چشماندازي ميگشايد که افق نگاه ما را قاب ميگيرد، و جهت، نوع، و محتواي نگاه ما را تا حدّي شکل مي بخشد.
در داستان آفرينش آدم و حوا، خداوند پس از خلقت آدم و حوا، براي ايشان مرزي را مقرر کرد تا از آن درنگذرند. اما آدم و حوا از آن مرز ممنوعه فراتر رفتند و به اين ترتيب پديده «گناه» متولد شد. در اينجا نفس «گناه» چندان مهم نيست که آگاهي از آن. «هبوط» يا «سقوط» ناشي از اين آگاهي است. بنابراين، در کلانروايت ديني، مقام اوّل در سير و اطوار هستي انسان، زيستن در حريم امن و معصوميت يا بهشت رضوان است. انسان در اين مقام با جهان پيراموناش يگانه است. فاصله هراسانگيزي ميان خود و جهان پيراموناش نميبيند. اما نوعي «آگاهي» يا به تعبير بهتر، «خودآگاهي» معصوميت او را در اين وضعيت بهشت آسا مخدوش مي کند، و به اين ترتيب انسان به مقام دوّم سير هستياش پرتاب مي شود: مقام «سقوط». از اين پس تمام تلاش انسان آن است که بر اين فراق فائق آيد، و دوباره به آن اصل اصيل بازگردد. مطابق اين کلانروايت، اگر انسان زندگياش را در اين جهان به نيکي سرکند، ميتواند به آن اصل بازگردد، يعني به مقام سوّم در سير اطوار هستي اش درآيد: مقام «وصل»، «رجعت»، يا «رستگاري».
اين کلانروايت کلّ ساختار تفکر اديان غربي (يعني يهوديت، مسحيت، و اسلام) را شکل داده است. و از جمله مهمترين چارچوبهايي است که انسانها تا قرنها- حتّي تا روزگار ما، و حتّي در ميان خداناباوران- تقدير و سرنوشت خود را از وراي آن ميخوانده و ميفهميدهاند.
در اين کلانروايت، فرض بر اين است که طرح کيهاني خداوند در ساختار متافيزيکي اين عالم عينيت يافته است. او نمايشنامهاي کيهاني نوشته است و همه عالم در اجراي آن مشارکت دارند. ما بازيگراني هستيم که بايد نقش خود را در اين نمايشنامه کشف کنيم، و آن را به شايستگي بر روي صحنه زندگي به اجرا درآوريم. در چارچوب اين تلقي، پاسخ دادن به پرسش معناي زندگي چندان دشوار به نظر نميرسد.
(?)
اما از جايي به بعد اقتدار کمابيش بلامنازع اين کلانروايت شکست. از اوايل قرن هيجدهم ميلادي به اين سوي، اصل وجود خدا به چالش کشيده شد، و صحنه زندگي انسانها از حضور خداوند خالي شد. و در غياب کلانروايتي معنابخش، زندگي انسانها به گرداب بيمعنايي درافتاد. از جمله عواملي که به بحران بيمعنايي در جهان معاصر دامن زد، رشد و گسترش تفکر علمي بود. علم ارسطويي پيشامدرن پديده هاي طبيعي را بر مبناي علل غايي شان تبيين مي کرد و «علّت غايي» رابطه عميقي با «معنا» و «ارزش» دارد. اما علم مدرن «علّت فاعلي» را بر جاي علّت غايي نشاند و آن را مبناي تبيين پديدههاي طبيعي قرار داد. به حاشيه رفتن «علّت غايي» به تبع «معنا» و «ارزش» را هم از ساختار متافيزيکي جهان زدود، و زمينه را براي بروز بحران بيمعنايي فراهم آورد.
بگذاريد در اين خصوص توضيح مختصري بدهم. ارجاع به غايت از جمله مهمترين شيوههاي معنابخشي به پديدهها (از جمله رفتارهاي انساني) تلقي ميشد. براي مثال، در غالب موارد معناي يک رفتار را مي توان با ارجاع به غايت يا نيّتي که در پس آن نهفته است، توضيح داد. براي مثال، فرض کنيد که من دستم را به سوي شما تکان مي دهم، و کسي مي پرسد که «معناي» اين حرکت چيست. يک پاسخ اين است که بگويم من دستم را «براي» آن تکان دادم که از تو خداحافظي کنم. يعني معناي حرکت دست من همان غايت آن حرکت، يعني خداحافظي کردن، است. در علم پيشامدرن تصوّر بر اين بود که پديده هاي جهان هم واجد غايتي عيني (مندرج در ساختار متافيزيکي عالم)هستند. بنابراين، از منظر ايشان، فهم «معناي» يک پديده (يعني «تبيين» آن) از طريق ارجاع به آن غايت امکان پذير بود. اما علم مدرن اين نگاه غايت انديشانه را کنار نهاد، و پديدههاي عالم را بر مبناي علل فاعلي آنها تبيين کرد. بنابراين، نگاه علمي چنان سامان يافت که اساساً جهان را از زاويه و منظري بنگرد که در آن غايات غايب اند. با رفتن غايت، «معنا» هم از ساختار عالم رخت بربست. و بشر يکباره خود را چشم در چشم جهاني يافت که از هر معنايي تهي شده بود.
(?)
به طور کلّي پرسش از معنا در جايي پيش مي آيد که ما خود را با پديده اي فهم گريز روبرو مييابيم. فهمپذيري و فهمناپذيري تاحدّ زيادي در گرو بستر يا زمينه يا سياقي است که پديده در آن ملاحظه مي شود. اگر پديده در متن پس زمينه معرفتي ما خوش ننشيند، يعني با آن ناسازگار باشد، فهم پديده براي ما دشوار خواهد بود. فهم پذير کردن پديده به اين معناست که ناسازگاري ميان آن پديده و پس زمينه معرفتي خود را به نحوي بزداييم، و آن پديده را در بستر، يا سياقي بنشانيم که با آن سازگار است. به محض آنکه بتوانيم روايتي مناسب و سازگار به دست دهيم که آن پديده در متن آن خوش مي نشيند، آن پديده براي ما فهم پذير مي شود. غايت بخشيدن به يک پديده يا رفتار در واقع ارائه نوعي روايت براي آن پديده است- روايتي که پديده مي تواند در متن آن خوش بنشيند و فهم پذير شود. (البته فهم پذير شدن آن پديده براي من به اين معنا نيست که فهم من از آن پديده لزوماً صادق هم است. به بيان ديگر، فهم پذير شدن يک پديده غير از دست يافتن به فهمي صادق از آن پديده است.)
بنابراين در يک تحليل کلّي تر، پديده معنا با مفهوم «روايت» و «داستان» در پيوند است. معنابخشي به يک پديده عبارت است از ارائه روايتي سازگار که آن پديده در متن آن خوش مي نشيند. اگر اين رابطه عميق ميان «معنا» و «روايت» يا «داستان» را بپذيريم، در آن صورت مي توانيم تصديق کنيم که معناي زندگي ما تاحدّ زيادي در گرو روايتي است که ما از زندگي خود به دست مي دهيم، يعني بسته به آن است که داستان زندگي خود را چگونه بسراييم. در روزگار پيشامدرن، کلانروايت ديني بستر يا سياق عامي فراهم مي آورد که هرکس مي توانست (يا مي بايست) متن زندگي اش را در آن بنشاند، و از طريق سازگار کردن اجزاي زندگي اش با آن کلانروايت به زندگياش معنا ببخشد (البته در بسياري موارد، اين فرآيند بيش از آنکه کوششي آگاهانه و مختارانه باشد، اتفاقي بود که ناخودآگاه براي فرد رخ مي داد.)
اما به محض آنکه کلانروايت ديني (يا اقتدار بلامنازع آن) و به همراهش نگاه غايتانگارانه به جهان رخت بربست، بشر زندگياش را متني ناتمام و گاه نامنسجم و پراکنده يافت که در ميانه زمين و هوا معلق است. و در اين بستر بود که پرسش از معناي زندگي يکباره به پرسشي مهم و مبرم بدل شد.
(?)
اما بشر مدرن با اين وضعيت ابهام آلود و پادرهوا چه ميتواند بکند؟ آيا فرد بايد بي معنايي زندگي را به مثابه تقديري ناگزير بپذيرد و آن را بهاي گزاف زيستن در اقليم مدرن تلقي کند؟ آيا مي توان در دوران پسا-کلان-روايتها، راه ديگري براي معنابخشيدن به زندگي يافت، يا زيستن با بي معنايي تقدير محتوم ماست؟
همانطور که پيشتر اشاره کردم، کلانروايتهاي پيشامدرن دو ويژگي مهم داشتند: نخست آنکه، عيني بودند، يعني بخشي از ساختار متافيزيکي عالم تلقي مي شدند- حکايتي واقع نما از جهان آنچنان که بواقع هست. دوّم آنکه، اين کلان- روايت ها عام بودند، يعني سراپاي عالم و آدم را شامل مي شد، نمايشنامه از پيش نوشته اي بودند که در متن آنها نقش و جايگاه همه چيز پيشاپيش روشن و مقدّر بود. البته وقتي که اقتدار اين کلان-روايت ها به چالش کشيده شد، به تبع، عينيت و شموليت آنها هم مورد ترديد قرار گرفت.
اما آيا در جهان پسا-کلان-روايتها ميتوان روايتهاي شخصي را جايگزين کرد، و از طريق آنها به زندگي معنا بخشيد؟ اگر کسي معنابخشي از طريق روايتهاي شخصي را ممکن بداند، در واقع مقوله «معنا» را با «هنر» پيوند داده است. زيرا يکي از مهمترين کارهاي يک هنرمند خلق روايت است. به نظر ميرسد که بسياري از انديشمندان جهان معاصر (و در صدر آنها نيچه) به اين نتيجه رسيدند که (اولاً) معنا نهايتاً از جنس روايت است؛ (ثانياً) در غياب کلانروايتهاي عام و عيني، ميتوان روايتهاي شخصي آفريد، و به جاي آنکه معناي زندگي را در متن کلانروايتها «کشف» کرد، آن را در دل روايتهاي شخصي «آفريد». به اين اعتبار فرآيند معنابخشي در دنياي مدرن به فعاليتي آفرينشگرانه و در اصل هنري بدل شد. زندگي انسان ديگر هيچ معناي عام و عيني و از پيش مقدّري ندارد، اين ما هستيم که با خلق روايتهاي شخصي به زندگي خود معناي خاص آن را مي بخشيم. بشر خالق معناست نه کاشف آن.
اما در عالم واقع بيشتر ما در زندگي شخصيمان خود را به امواج حادثه ميسپاريم، و بيش از آنکه خلّاق و انتخابگر باشيم، از انتخابهايي که ديگران پيشتر براي ما کردهاند پيروي ميکنيم. داستان زندگي ما محصول آفرينش خلّاقانه ما نيست. داستاني است که تاحدّ زيادي ديگران براي ما نوشتهاند، و ما ناغافل آن را زيست ميکنيم. غالب ما در زير آوار روزمرگي زندگي هرروزينه گم ميشويم. و اين انفعال ما را به وضعيت بيمعنايي ميکشاند. در روزگار مدرن «معنا» مستلزم فعاليت است. فرد بايد انتخاب کند و بيافريند تا معنا متولد شود. معناي اصيل در صورتي به زندگي ما درمي آيد که ما خود بکوشيم داستان يا روايت شخصي زندگي مان را بسراييم.
البته ما غالباً براي فهم يا تبيين جزئيات زندگي مان داستان يا روايت آماده و پرداختهاي داريم. براي مثال، اگر کسي از شما بپرسد که چرا در فلان مدرسه درس ميخوانيد، يا چرا فلان فرد را به همسري برگزيدهايد، در غالب موارد، شما پاسخي کمابيش آماده برايش داريد. يعني ما براي معنابخشي به جزئيات زندگيمان ميتوانيم به آساني روايتهاي معنابخش به دست دهيم. اما مشکل از جايي آغاز ميشود که بخواهيم تمامت زندگي خود را مفهوم و معنادار کنيم. اگر کسي از معناي تمامت زندگي ما بپرسد، غالباً روايت يا داستان معنابخشي براي آن نداريم. زندگي ما بيش از آنکه تمامتي منسجم باشد ، مجموعه اي متفرق و غالباً نامربوط از اجزايي پراکنده است. زندگي علمي ما ربطي به زندگي خانوادگي مان ندارد، زندگي اجتماعيمان در گفتوگوي با زندگي علميمان نيست، شغلمان ربطي به نوع تفريح و سرگرميمان ندارد. خردهروايتهاي زندگي ما مجموعه نامنسجم و متفرق است که غالباً گفتوگوي روشن و معناداري در ميان آنها جاري نيست. جنگلي وحشي و درهم است. زندگي فرد وقتي معنادار ميشود که فرد بتواند خلّاقانه روايت يا داستان جامعي بيافريند که در متن آن اجزاي متفرق زندگياش (يا خردهروايتهاي آن زندگي) به نحو سازگاري در کنار هم خوش بنشينند، و به شکل بخشي و تحقق غايتي واحد کمک کنند. به اين اعتبار، فرآيند معنابخشي در اساس فعاليتي زيباشناسانه و هنري است. کار يک هنرمند اصيل آن است که اجزاي اثرش را با ظرافت اختيار کند، و آنها را در دل يک متن وحدت بخشد. در واقع هنرمند اصيل کسي است که خلّاقانه از دل عناصر متفرق وحدت بديع مي آفريند؛ وحدت و تمامتي که پيشتر به چشم ناظران نيامده بود.
بنابراين، براي آنکه فرد به زندگياش معنا ببخشد، دستکم بايد دو کار را با هم انجام دهد: (نخست) بايد با ظرافت و دقت اجزاي زندگياش را شکل بخشد (يعني خردهروايتهاي زيبا و منسجم براي اجزاي زندگياش خلق کند) و (دوّم) روايت جامعي بيافريند که در متن آن اين خردهروايتها در کنار هم خوش و سازگار بنشينند.
(?)
البته روايت هايي که ما مي آفرينيم خوب و بد دارد، همانطور که همه آثار هنري از ارزش واحد برخوردار نيست. کمال مستقل هر خردهروايت، و سازگاري مجموعه خردهروايتها در متن روايت جامع از جمله شروط ضروري يک وحدت تمامتبخش و باارزش است. اما اين همه کار نيست. هرچه روايت جامع فرد از زندگي شخصي او ارزشهاي عام را بهتر بازبنمايد، ارزش آن روايت جامع بيشتر خواهد بود. البته روايتهاي جامع، شخصياند، يعني بازتاب هويت و شخصيت آن فرد خاصند، اما آن روايت شخصي که بتواند در متن خود ارزشهاي والا و عام را (به نحو ويژه خود) بيشتر و بهتر بازبنمايد، از ارزش بيشتري برخوردار است. اين معياري است که درباره آثار هنري هم صادق است. يک اثر هنري روايت شخصي هنرمند از تجربهاي شخصي است. اما هنرمند اصيل تجربه شخصي خود را چنان شفاف، روشن، گويا و درخشان بيان ميکند که بيشتر انسانهاي ديگر پرتوي از خود و تجربههايشان را در متن تجربه او بازمييابند. روايت شخصي هنرمند، در عين حال که کاملاً شخصي و بازتابنده فردانيت منحصر به فرد شخصيت و زيست هنرمند است، آينهآسا چيزي از صميم جان مخاطبان را هم در خود بازميتاباند، و هرکس ميتواند در آينه آن بخشي از وجود خود را بازيابد. يعني هنر در ترجمان والاي اش در متن تجربه اي جزئي امري کلّي را بازمي نماياند.
اگر فرد بتواند خردهروايتهاي زندگياش را تکتک با ظرافت بيافريند و آنها را در متن روايت جامعي بنشاند که نه فقط ترجمان هويت و شخصيت منحصر به فرد اوست بلکه علاوه بر آن ارزشهاي کلّي را نيز (به شيوه خاص و منحصر به فرد خويش) بازميتاباند، در آن صورت زندگي فرد به داستاني منسجم و معنادار بدل شده است.
در غالب موارد دفتر زندگي ما ورق پارههايي پراکنده است که صدر و ذيل آن هيچ ربط روشن و استواري با هم ندارد. خواننده اين کتاب بسرعت ملول و سردرگم مي شود. متن بي معناست. اما از آن سو، کساني هم هستند که فصل فصل کتاب زندگي شان را با دقت، ظرافت، و خلاقيت مي آفرينند، و نه فقط در هر فصل وقايع آن بخش را به نيکي روايت مي کنند، که بالاتر از آن، فصول جداگانه کتاب هريک در جاي خود در خدمت به هدف واحدي است که به آن فصول متفرق وحدت مي بخشد، و معناي کلّ اثر را تمام مي کند. زندگي معنادار از جنس دوّم است. انسانهايي که سرچشمه الهام در زندگي ديگران مي شوند، کساني هستند که کاميابانه داستان زندگي خود را به نحوي منسجم و در خدمت غايتي والا آفريده اند، و ديگران در آينه زندگي ايشان سويه هايي از هستي خود را بازمي يابد، و از اين تجربه چنان برانگيخته مي شود که مي کوشند با الهام از آن، به آشفته بازار زندگي خود ساماني بخشند و از دل آن سامان معنايي متناسب با حال خود برآرند. فرآيند معنابخشي نهايتاً خلق زيباشناسانه يک روايت يا داستان است. و آن کس که هنرمندتر است، زندگي معنادارتري را خواهد زيست.
(?)
اما آيا در چارچوب اين تلقي از معناداري مي توان از «معناي ديني» زندگي هم سخن گفت؟
معناي ديني برآيند دو روايت است: (نخست) روايت شخصياي که فرد خلّاقانه براي تمامت زندگي خود مي آفريند؛ (دوّم) کلانروايت دينياي که فرد به آن باور دارد. فرد ديندار در مقام خلق روايت يا داستان زندگياش هميشه نگاهي به کلانروايت ديني محبوبش هم دارد و ميکوشد روايت زندگي شخصياش را چنان سامان دهد که دستکم با کلانروايت ديني مورد اعتقادش سازگار و بي تعارض باشد.
براي مثال، يکي از مهمترين عناصر کلانروايت ديني تقسيم جهان به دو سپهر غيب و شهادت يا حقيقت و مجاز است. عالم شهادت «نيست هست نما» است، و عالم غيب «هست نيست نما». ما ساکنان اقليم شهادت بايد اديسه وار در اين عالم به سوي خداوند سفر کنيم تا از وحشت غربت اين عالم به امنيت حريم خداوند بازگرديم.
البته يک فرد دينباور با عناصر سهگانه کلانروايت- ديني (يعني، «مقام امن و عصمت»، «سقوط»، و «بازگشت و فلاح») ميتواند دستکم به دو شيوه برخورد کند:
مطابق رويکرد نخست، فرد ميتواند اين روايت را با تمام جزئيات آن (به معناي تحت اللفظي و ظاهري آن) اخبار از واقع و صادق بداند.
مطابق رويکرد دوّم، فرد ميتواند در صدق ظاهري و تحتاللفظي اين کلانروايت ترديد کند، و خود را لزوماً به صدق ظاهري تمام جزئيات اين کلانروايت ملتزم نداند. اما اين کلانروايت را به نحو نمادين حاکي از تلقي خاصي از عالم و ساختار نهان و نهايي آن بداند، و به آن تلقي خاص پايبند بماند.
در سياق بحث حاضر، تفاوت اين دو تلقي اهميت اساسي ندارد. آنچه مهم است اين است که فرد خود را به معناي ظاهري يا نمادين اين کلانروايت متعهد بداند. «معناي ديني» زندگي فرد از جايي آغاز ميشود که او خود را مکلّف بداند که روايت شخصي زندگي اش را با کلانروايت ديني مورد باورش متناسب کند، و آن را چنان بيافريند که در متن کلانروايت ديني محبوبش خوش بنشيند (يا دست کم با آن در تعارض نباشد.) دامنه خلاقيت هنري در مقام آفرينش روايت شخصي از زندگي بيمنتهاست. اما فرد ديندار خود را متعهد ميداند که از مجموعه روايتهاي هنرمندانهاي که ميتواند از عناصر زندگياش به دست دهد، آن روايتي را برگزيند که با کلانروايت ديني مختارش متناسب تر است. به محض آنکه آن تعهد به اين تناسب بينجامد، معناي هنري زندگي صبغه ديني ميپذيرد.
بگذاريد مثالي بزنم. تولستوي، رمان نويس برجسته روس، در شرح احوال خود آورده است که در حدود سي سالگي عميقاً با بحران بيمعنايي دست به گريبان شد تا آنجا که شوق و شجاعت زيستن را تا حدّ زيادي از کف داد. کشتي توفان زده هستي او البته در نهايت در ساحل ايمان به خشکي نشست و قرار يافت. داستان «مرگ ايوان ايليچ» تا حدّي تنش و کشاکش ميان تولستوي هنرمند و شکاک و تولستوي مؤمن و صاحب يقين را بازمي تاباند. مرگ ايوان ايليچ از يک سو مصداق «مرگ پوچ» است، يعني تجربهاي از مرگ که در غياب کلانروايت ديني غالباً رخ مينمايد. مرگي که پايان هستي است و فهم آن براي انسان خردپيشه به غايت دشوار است. مرگي که تجسد «پوچ» (Absurd) است. اما از سوي ديگر، تولستوي در هنگام نگارش اين داستان به قرائت خاصي از کلانروايت ديني عميقاً پايبند است؛ قرائتي که مطابق آن مرگ عدم نيست، سرآغاز دور تازهاي از هستي است. در پسزمينه اين رمان ميتوان کشمکش ميان تولستوي هنرمند و تولستوي متأله را ديد: يکي روايت مرگ ايوان را به سوي مرگ پوچ يا «مرگ در گور» ميکشاند، و ديگري روايت مرگ ايوان را به سوي مرگ با معنا يا «مرگ در نور». تولستوي ميکوشد در اين رمان به صداقت هنري اش همان قدر پايبند بماند که به تعهد ايماني اش. حاصل کار او روايتي از مرگ است که هم تجربه مرگ پوچ انسان مدرن را به رسميت ميشناسد، و هم ميکوشد با کلانروايت ديني محبوبش در تعارض نباشد. روايت شخصي او از مرگ ايوان چنان سامان مييابد که هم به اصالت تجربه مرگ او به عنوان يک انسان مدرن متعهد باشد، و هم به نحوي سازگار در متن کلانروايت ديني محبوبش خوش بنشيند.
مقايسه روايت تولستوي از مرگ ايوان با روايت بکت از مرگ مالون (در رمان «مالون مي ميرد») بسيار آموزنده است: در اثر بکت هيچ تعهد آشکار يا پنهاني به کلانروايتهاي ديني به چشم نميآيد، و بلکه نويسنده تعمداً روايتي از مرگ به دست دهد که در نقطه مقابل تلقي کلانروايتهاي ديني از مرگ است. روايت تولستوي و بکت هر دو روايت مرگ يک انسان مدرن است، اما روايت تولستوي (دستکم به نحو حداقلي) پرواي کلانروايت ديني را دارد، اما روايت بکت کاملاً نسبت به آن کلانروايت بيتفاوت است (اگر نگوييم در تقابل با آن است.)
(?)
مايلم اين نکته آخر را هم بيفزايم که فرآيند معنابخشي و خلق روايتهاي شخصي اگرچه در اساس فرآيندي زيباشناسانه و هنري است، اما علاوه بر ارزشهاي زيباشناسانه بايد به دو ارزش مهّم ديگر هم متعهد باشد: ارزشهاي اخلاقي و نيز ارزش صدق.
روايت شخصي در عين آنکه بايد به عناصر متفرق زندگي ما وحدتي استعلايي ببخشد (ارزش هنري) نبايد نسبت به ارزشهاي اخلاقي و نيز حقيقت به معناي صدق بيتفاوت باشد. حداقل شرط يک روايت زيباشناسانه مقبول آن است که پرواي اخلاق و عقلانيت را هم داشته باشد. ترجمان اين پروا (دست کم) آن است که روايت زيباشناسانه مختار ما ناعادلانه و نامعقول نباشد. يعني هيچ امر اخلاقاً واجبي را مجاز يا حرام اعلام نکند و نيز مدعيات کانوني آن مورد ناقض نقض ناشدهاي نداشته باشد.
آرش نراقي
کالج موراوين، پنسيلوانيا